پرسش من کیستم یا «تعریف من از من» احتمالاً پرسش پرتکرار و قدیمی است. نمیدانم شما برای اولین بار در کجا با این سوال روبرو شدید اما نخستین مواجهه من به حدود بیست و پنج سال قبل بر میگردد. یادم نیست اسم درس چه بود. علوم اجتماعی یا دانش اجتماعی یا چیزی نزدیک به اینها.
تکلیف ما این بود که به پرسشهای آخر درس را پاسخ بدهیم. هر سوال هم معمولا یکی دو خط بیشتر پاسخ نداشت و این درس آنقدر فرعی بود که نوشتن تکالیفش به زنگ تفریح موکول شود. اما ذوق نوشتن این مشق در من چنان پررنگ بود که تمام طول هفته به آنچه خواهم نوشت فکر میکردم.
وقتی آقای معلم با پاسخ مفصل چند صفحهای روبرو شد، ذوق و تعجب، توامان در چشمانش برق میزد. در قیاس با پاسخهای کوتاه دو سه خطی سایر رفقا، چند صفحه جواب برای یک سوال بسیار چشمگیر بود. آنقدر که خواست تا مثل کلاس انشا پاسخم را برای همه بخوانم.
دیگران عمدتاً از نام خود گفته بودند و شغلی که آرزو دارند به آن برسند. نوشته من مفصل بود از احساسات و عقاید و چیزهایی که در اطراف خودم میدیدم و برایم پررنگ بود. اما اگر امروز در مرز چهل سالگی بنا بود به پاسخ بپردازم، یک مصرع از عالیجناب عطار کفایت میکرد: «هرچه در فهم تو آید، آن بود مفهوم تو»
این مصرع در غزلی با مطلع ذیل آمده :
ذرهای اندوه تو از هر دو عالم خوشتر است
هر که گوید نیست دانی کیست آن کس کافر است
که همین مصرع آغازین خودش دنیایی از بحث است. در ادامه میرسد به این بیت:
هرچه در فهم تو آید آن بود مفهوم تو
کی بود مفهوم تو او کو از آن عالیتر است
محرک ثابت و حرکتهای متمایز
زندگی چیست؟ این البته سوال بزرگی است که نمیدانم چرا چنان که باید در نظام تفکری اندیشمندان مورد توجه قرار نگرفته. به فهم مختصرم، زندگی جریان ِمستمر مواجهه ما با حوادث هست. شکست، پیروزی، دل بستن، دل کندن، ترسیدن، اضطراب، شادی و انواع محرکهای حسی، رخدادهای اجتماعی و خلاصه اتفاق پشت اتفاق است که زندگی را میسازد. اما چرا در برابر اتفاقهای ثابت، آدمها به فهمهای متعددی میرسند؟
چرا در ازای گفتن یک جمله به انبوهی از آدمها، انبوهی از برداشتها و بازخوردها حاصل میشود؟ متغیر چیست؟ محرِّک که ثابت است چرا متحرک در سوهای متنوعی حرکت میکند؟ چرا سرعت حرکت همسان نیست؟ چرا مقصد حرکت گوناگون است؟ تمایز در کجاست؟
فهم، سهم من است
در روابط اجتماعی، کاری و حتی عاطفی تجربه کردید؟ یک رفتار یا یک گفتار از طرف مقابل در ذهن شما به «فهم» خاصی منتهی میشود. یعنی دوستم داشت؟ یعنی دوستم نداشت؟ یعنی دشمنم بود؟ یعنی همدل بود؟ میخواست زیرآبم را بزند. میخواست کمکم کند. قصد بدی نداشت، همه توانش همینقدر بود. مخصوصاً اینکارو کرد با من و… همه اینها تعابیری است که ما از حرف و عمل دیگران داریم.
این جمله لُبّ و عصاره حرف من در این یادداشت است
فهم ما از رخدادهای پیرامون، حاصل هاضمه ِجان ِما و بازتاب ِگوهر ماست.
یعنی چه؟
وقتی آدمها از فهم خود نسبت به امور پیرامونی صحبت میکنند در واقع به صادقانه ترین شکل ممکن در حال معرفی خودشان به من و شما هستند. فهم ِهرکس از جهان پیرامون، بهترین پاسخی است که برای «او کیست» میتواند ارائه شود. من کیستم؟ من فهمم از جهان پیرامونم؛ تو کیستی؟ تو فهمت از جهان پیرامونی
آنچه من و تو در توصیف جهان، در توصیف دیگران و در شرح اتفاقات و حوادث بر زبان میآوریم احتمالا با حقیقت آن رخدادها در بیرون مطابقت دارد اما قطعا با «بود» ما و «حقیقت» ما مطابقت خواهد داشت. ما هر تعریفی که از دیگری داریم ارائه میدهیم در واقع تعریف چیستی ِخودمان است.
چه ترسناکه که دیدگاه آدما نسبت به هر چیز متفاوته…پس مفهوم درک متقابل چی می شه اگه درک هر کس از هر اتفاق متفاوته…همش تظاهره?
درک متقابل زمانی است که هریک از ما به فهمی از خود به خودآگاهی رسیده باشیم و بدانیم ماها آیینه یکدیگریم اگر توانیم همدیگر را درک کنیم
بدون قضاوت، با دیدن خود در جایگاه هم با عشق و رسیدن به قدرت پذیرش از آنچه در آیینه میبینیم
آقا حسام ایپکچی سلام
والا داستان من از یه قطعه ای شروع شد که عکسشم براتون میفرستم، از قطعه ای فلزی که شکل قاشق از توش درومده و مابقی ش شده ضایعات
داستان دیدار من و این «عزیز» تو خالی رو چند تایی از دوستان طی چند تا استوری تو اینستاگرامم میدین و ظاهرا فقط خیلی بامزه مینمود براشون.
ولی
ذهن منو شدیدا درگیر خودش کرد، سوال شد، دنبال جواب گشتم
خلاصه روزی چند بار وقتی سرکار بودم این« عزیز» شد تسبیح من
چون نمیخام با داستانم شما روخسته کنم ؛ میرم سر اصل موضوع.خلاصه حس میکردم عین یه تیکه سنگی هست که میدونم توش یه سنگ قیمتیه ولی نمیتونستم چجوریشو بفهمم.
تا اینکه چند رور قبل واسه خوردن گرانولا دنبال قاشق بودم که باز چشمم افتاد به این «عزیز»
سعی کردم باهاش گرانولا شکار کنم نشد، خیلی سخت بود، چیزی توی تورم نمیفتاد ویا در حد یک پرک جو ،،،،،
همون موقع فهمیدم
این قاشق هنر زندگی بود، هنری که چند شب قبل تر تو یکی از اپیزودهای شما گوشش میکردم.
این منبودم ، مثل وقتی که بعد خوندن یه کتاب که وقتی همه بهبه و چهچه میکنن وسطرها میتونن راجع بهش حرف بزنن، من هیچوقت حرفی واسه گفتن ندارم. ته یه کتاب یا هر تجربه دیگه ای مثل همین «عزیز» فقط یه گردی میمونه که….. میشه سهم من.
ولی جالبه که میره و میچسبه سرجایی که باید بچسبه. همون جای خالیه، همونجاییکه حتی نمیدونم کجاس، فقط جای خالی چیزی روحس میکنم.
من ، من شادی ، عین همین قاشق عزیز توخالیم، که شاید هر آشی رومیخام هم بزنم بلکه چیزی ازش گیرم بیاد.
تا این سن همیشه در عجب بودم که چرا تمایل من به تجربه چیزای جدید تموم نمیشه، چرا آروم نمیگیگیرم. حالا حس میکنم فهمیدم که اشکال از ظرف هست😉.
در هر حال اگر وقت گذاشتید وخوندید ممنونم🙏🙏
من عاشق پادکستهای شما هستم.
تهش شاید کسی ازم بپرسه خوب این پادکست چی میگه ؛ نتونم جوابی بدم( همون جریان بالایی) ولی نهایتا معتاد این قلقلک های شما برای تعمق کمی بیشتر از معمول شدم.
اگه چیزی که دغدغه من شد در این ایام از دید شما ارزش به اشتراک گذاشتن داره( ما تو ترکی خیلی راحت میگیم« پایلاشماخ») خوشحال میشم مستنداتم رو که کلا یک عکس و یه ویدیوی چند ثانیه ای هست رو در اختیارتون بذارم تا شاید جوابی باشه برای کسایی که مثل من دچار این نوع بیقراری و جستجو هستن؛
با ادای تشکری «بیش از معمول» برای تلاشتون در این برهوت 🌺🙏