چند سوال برای آغاز گفتگو
لطفا قبل از ورود به بحث در این چند سوال فکر کن. آیا با پاسخهای من به پرسشها موافقی؟ کار رو به سلیقه کی انجام میدی؟ کارفرما. لباس رو به هنجار کی میپوشی؟ جامعه. فرزندی رو با ارزشهای کی بجا میاری؟ والدین. جشن رو به ذائقه کی تدارک میبینی؟ مهمون. مشق رو با الگوی کی انجام میدی؟ استاد. عاشقی رو به میل کی پیش میبری؟ معشوق. والد بودن رو با ذوق کی کوک میکنی؟ فرزند. محتوا رو با شوق کی تراز میکنی؟ مخاطب.
میبینی هر نقشی که برعهده میگیری ارزش حاکم بر آن را «دیگری» تعیین میکند. یعنی اگر ما با ارزشهای خودمان محصول تولید کنیم لزوما مطابق با معیارهای کارفرما نیست. اگر با ارزشهای خودمان لباس بپوشیم، لزوما منطبق با ارزشهای جامعه نیست و واقع بینانه آن است که ما عمدتا قبل از آنکه به «ارزشهای خود» برسیم این جامعه است که ارزشهایش را به ما آموخته و نام این آموزش تحمیلی را «جامعه پذیری» گذارده.
دیکتاتوری دیگران
با مرور این پرسشها و تامل در گستردگی ارزشهای حاکم بر «من» به یک جمعبندی میرسیم. هر «من» تحت سلطه «دیگران» قرار گرفته و به این سلطه گسترده «دیگری» بر «خود» میگوییم دیکتاتوری دیگران. هرچه تعداد نقشهایی که برعهده میگیریم بیشتر باشد بیشتر هم به این دیکتاتوری تن میدهیم.
حالا مشخص است که چرا هرچه از کودکی فاصله میگیریم با فشار بیشتری از جانب جامعه روبروییم یا شانههایمان از انبوهی تعهدات سنگینتر میشود. چون در مسیر «بودن» مشغول پوشیدن زره و کلاخود نقشهای متعددی هستیم که هریک به سهم خود دست و بال ما را خواهد بست.
دقت داشته باشید وقتی میگوییم «دیگری» منظورمان یک دیگری یا فقط یک نفر نیست بلکه همه ما در خلق این دیکتاتوری همدست هستیم. مثل یک گله خرچنگ که هرکدامشان دیگری را چنگ انداخته و نگهداشته و ماحصل این است که انبوهی از خرچنگها در یک سطل کنار هم باقی ماندهاند.
معدل عقلانیت عمومی
اکثریت ما در نقطهای میانه و برابر با با معدل عقلانیت عمومی جامعه زندگی میکنیم. چرایی این امر چندان مبهم نیست. چرا تبعیت میکنیم از این دیکتاتوری؟ چرا ارزشهای دیگران رو بر خودمان حاکم میکنیم؟ از ترس تنهایی. ما به جهت میل به جمعیت است که ارزشهای جمع را میپذیریم. شاید برای همین است که تمام مکاتب اخلاقی و عرفانی به خلوت گزینی و انزوا اصرار دارند. انزوا ما را از پذیرش ارزشهای جمعی رها میکند.
موافق هستید که هرچه از این معدل عقلانیت فاصله بگیریم «تنهاتر» خواهیم شد؟ یعنی در حدی بالاتر از عقلانیت عمومی و حدی پایین تر از عقلانیت عمومی تعداد همانندهای ما کاهش خواهد یافت. جمعیت در میانه ایستاده و ما برای تنها نبودن به آنها میپیوندیم و این چیزی است که هایدگر تحت عنوان میانمایگی طرح می کند؛ یا دقیقتر اینکه من از آنچه که هایدگر به عنوان میانمایگی نام میبرد این میزان فهمیده ام.
میانمایگی نه فحش است و نه ناسزا و یا تحقیر. بلکه نام منطقهای از بودن – یا نوعی از بودن است – که ما برای حداکثر باهمبودگی و در جمع بودن و رهیدن از تنهایی به آن شیوه زندگی میکنیم. میانمایگی بهای مقبولیت عامه است. فرقی نمی کند که یک سیاستمدار به دنبال مقبولیت عامه باشد یا یک دانشمند یا یک هنرمند. هرکس که سعی بر جمعپذیری دارد ناگزیر به میانمایگی است.
به فهم من حتی پیامبران و رسولان نیز ناگزیر بودند که معارف خود را مطابق با میانمایگی ارائه کنند والا اکثریت به آنها نمیپیوستند و اگر هم حرفی فراتر از فهم عامه در کار است، عرضه عمومی نشده.
میانمایگی و زندگی اصیل
اصطلاح زندگی اصیل رو حتما زیاد شنیدید. اصالت در زیستن یعنی «خودارزش» بودن. برخلاف میانمایگی که «دگرارزش» زیستن است. مثلا هنرمند (در معنای واقعی) با ارزش اصیل خودش اثر میآفریند. به همین جهت تولید برای فروش (مطابق با ارزش بازار) اصیل نیست. یعنی هنرپیشه (به معنای هنر مطابق با میل کارفرما و به عنوان شغل) ناگزیر از میان مایگی است و نمیتواند با ارزشهای اصیل و باورهای خود اثری آفریند.
البته این نکته حائز اهمیت است که زندگی اصیل لزوما نمای ثابتی ندارد. زنی که بر اساس ارزش خودش مشغول مادری است اصیل زندگی میکند. زنی که برای حرف جامعه و خوشایند همسر مادری میکند، زندگی اصیلی ندارد. دانشجویی که برای میل خودش ادامه تحصیل میدهد مشغول زندگی اصیل است اما آنکس که برای اخذ مقبولیت اجتماعی درس میخواند مسیر اصیلی را طی نخواهد کرد. البته اینجا هم من باور دارم تحصیل آکادمیک میان مایگی است. تمام نظامهای رسمی آموزش از جمله دانشگاه برای مخاطب عام و تابع ارزشهای جامعه به تولید محصل میپردازند.
حالا غرض این بود که ما نمیتوانیم از بیرون و بر اساس ظاهر حکم کنیم که آیا فرد مشغول زندگی اصیل است یا خیر. چه بسا اصالت زندگی کسی در همان میانه زیستن باشد. پس تنها و تنها «خود» است که میفهمد زندگیاش اصیل است یا نه.
ناقوس دعوت به زندگی اصیل
حالا اگر زندگی ما اصیل نیست چه تلنگری میتواند ما را به سمت زندگی اصیل متوجه کند؟ پاسخی تلخ و قطعی به نام مرگ. بالاخص این روزها که ماجرای کرونا فراگیر شده و به ناقوس مرگ هر لحظه به دنگ دنگ مشغول فریاد است ما بیشتر از قبل میفهمیم که در حال ِمرگیم! میگویم حال مرگ چون ما یکباره نمیمیریم بلکه اکنون مشغول مردن هستیم. با همه واقعیتها و محدودیتهایی که هست، بالاخره ما در این نقطه تاریخ و جغرافیا متولد شدیم و مشغول مرگیم. حالا باید هرکدام با این سوال خلوت کنیم.
آیــــا اینگونه که الان هستی، حداکثر توان تو در زیستن ارزشهای خودت است؟ آیا فرصت استفاده نشدهای برای خروج از میان مایگی معطل باقی نمانده؟ آیا قوه به فعلیت نرسیدهای در من باقی است؟
سلام،
نمی دانم شاید من بحث را به طور کامل درک نکرده ام که این پرسش را مطرح می کنم.
اما آیا همواره زندگی اصیل بر میانمایگی برتری دارد؟
سلام
«برتری» بر این اساس که با چه «ممیزی» بسنجیم متفاوت هست
برای شما، معیار اینکه بگیم کدام زندگی برتری داره چیه؟
سخت است معیار هایی برای سنجش اعتباز زندگی ها پیدا کر اما در اینجا
معیارم همان عقلانیت عمومی بود،
چه تضمینی است که با خارج شدن از زیر دگر ارزش ها به درجه ی بالاتری از آنچه که چه عموم جامعه گرفتارش هستند برسیم.
ممکن است عقلانیت فردی ما نسبت به آنچه که بر جامعه حاکم است زبردست تر باشد، باز هم به سبب اصیل بودن قابل احترام و تحسین است؟
آیا این خودارزش بودن ما رو به سمت خودخواهی سوق نمیده؟
ممنون ، برای من بسیار قابل تامل بود
قطعا خود ارزش بودن بر دیگری ارزش زیستن ارجعیت دارد مگر چه تکرار و ادمه ای پس از مرگ هست که ما بخاطر عقلانیت ناقص الخلقه اجتماعی تمامی گرایشات و ارزشهای فردی را به مرور فراموش کنیم؟