کلمهها، جایی برای خودشان در قعر جانم یافتهاند. یکی زیر سنگ، یکی کنار بته خار، یکی آویخته بر شاخهای از حادثه. کلمه است دیگر، به هر شکل و اندازه که بخواهد در میآید. در کمین برای روز ِبادا. کلمه مبادا ندارد. بلکه منتظر آن بادی است که نوبتش را خبر دهد. یک اتفاق ساده، یک جمله، یک تجربه کافی است تا کلمه احضار شود. انگار کسی صدایشان کرده باشد و یکباره چنان چابک در برابر چشمانم حاضر میشود که انگار همه جهان همین یک «کلمه» است و بس.
در این بی رمقی جمعه انگار وقت ِواژه استیصال بود. اول مثل یک لکه ابر افتاد بر گوشه ذهنم اما چیزی نگذشت که آسمان خیالم، یکسره ابری بود. استیصال یعنی چه؟ این یادداشت در «سو شناسی استیصال» است. سوشناسی واژهای خودمساز است. به دیدن جوانب مختلف ماجرا میگویم سو شناسی. و اما برسیم به استیصال:
استیصال چیست؟
واژهای در باب استفعال. به معنای طلب. غایت ِطلب. خیلی خواستن. همهاش را خواستن. مثلاً طلب همه ثمره را میگوییم «استثمار». طلب پوشیدگی و محو کامل را میگوییم «استغفار». طلب غایت کمک و مدد را میگوییم «استمداد» . حال استیصال طلب غایت و همه چیست؟
طلب همه «اصل» همه «ریشه» و بُن یک چیز. بر همین اساس جناب دهخدا در برابر این کلمه گفته است: استیصال. [ اِ ] (ع مص) بیخ برآوردن. (غیاث). از بن برکندن. مثال هم آورده است از تاریخ بیهقی. «اگر پس از این خیانتی ظاهر گردد استیصال خاندانش باشد» (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 520). یعنی اگر خیانتی کند اصل خواندنش را از جا در خواهیم آورد. چیزی نظیر «پدر درآوردن» که از بن کندن چیزی است.
اما استیصال دو سو دارد. دو طلب دارد. از هر سو که نگاه کنیم این واژه طعم و معنایی مستقل خواهد داشت.
سوی ِریشه کَن
از نگاه «ریشهکن» (فاعل یا آمر ِکندن ریشه) اگر تماشا کنیم، استیصال، طلب «ریشه» است. خواستن ِبن. اما برای چه؟ برای کندن! آنجا که که سلطان در تاریخ بیهقی تهدید میکند که با خیانتی دیگر ریشه اش را خواهم کند، واژه استیصال طعم غلبه دارد. درشت گویی و تهدید است. اقتدار را نشان میدهد. اگر بنا باشد این واژه را در خیالمان نقاشی کنیم، ترسیم قهرآمیزی دارد.
اما آیا این تنها سوی ِواژه است یا استیصال را میشود از سوی دیگری نیز نگریست؟ به گمانم آن وجهی که غالب است و ما بیشتر از واژه استیصال استفاده داریم، مربوط به همان سوی دیگر است.
سوی ِریشه باخته
در روزهای نوجوانی، با جمعی از دوستانم راهی شده بودیم به کوههای انتهای شهران. منطقهای که این روزها آباد و جادهکشی شده و به پارک «کوهسار» معروف است. آن سالها – یعنی دهه هفتاد – آن کوهها، راههای هموار امروزی را نداشت. از کوچه باغهای باصفایی که پوشیده از درخت توت و گردو و انار بود میگذشتیم تا برسیم به سطحی از ارتفاع که نامش بشود «کوه».
اگر گذرتان افتاده باشد، دیدید که صخره و دره و راه عجیب و غریبی ندارد. در نگاه کوه نوردهای حرفهای شاید آنچه ما میگفتیم «کوه» تپهای بیش نبود. اما از قضا روزی از روزهای کوه نوردی با بچههای محل، پای من لیز خورد و در سرآشیبی تندی افتادم که به قعر میرفت. شیب، تند وخاکی بود بدون هیچ جایی برای استوار کردن دست یا تکیه دادن پا. تقلای ناشیانهای کردم برای بالا آمدن اما بدتر، سرخوردم به انتهای چیزی که آن روزها فکر میکردم دره است! هرچه تقلا میکردم که دستم را در خاکی فرو کنم، به چیزی آویزم، یا به چیزی تکیه کنم، دریغ و دریغ. فقط سُر خوردن و سقوط بود.
آن حال ِسقوط که سراپای وجود آدم تمنای «ریشه» است میشود استیصال. یعنی ریشه کَن طور از طلب ریشه را تجربه میکند و در مقابل «ریشه باخته» طور دیگری از طلب را زندگی میکند. پس سوی دیگری برای طلب ریشه داریم که کاملا شمایل و نقاشیاش متفاوت است.
ذات استیصال
آن کس که در سوی ِتمنا و عجز است، اوست که حقیقت استیصال را تجربه میکند. درک ذات استیصال، برای سلطانی که قصد ریشه کن کردن دارد دور از فهم است. اما آنکس که ریشه باخته و حال با بیچارگی در حسرت ریشه است میتواند عمق واژه را دریابد.
عمق استیصال طلب ِوصل ِاصل است. ریشهخواهی است. مانند بوته خاری که در هیاهوی طوفان ِبیابان، آسیمه سر از سویی به سوی دیگر پرت میشود و اگر آرزوی قرار و ثبات داشته باشد، ناگزیر است از طلب ِریشه. ریشه اگرباشد و کَنده نشود، این پریشانی در طوفان اتفاق نخواهد افتاد. پس آن بته و بوته با همه جانش در طلب ِاصل یا در سودای ِوصل ِاصل است.
من به این تمنای ِ وصل اصل میگویم ذات استیصال. در چند اسلاید به خلاصه، همین پست را در اینستاگرام میتوانید ببینید
درج دیدگاه