[1] گاهی از دستِ خودمان می‌افتد و می‌شکند؛ گاهی به سنگِ زبان این و آن می‌شکند؛ گاهی قصد نداریم و ندارند اما پا می‌خورد و می‌شکند؛ گاهی کسانی ابراهیم‌گونه رسالتشان را شکستنِ ما می‌بینند و می‌شکند؛ خلاصه نمی‌دانم ماجرا از چه قرار است اما هرچه هست؛ قلب آن‌قدر شکستنی است که گاهی به نگاهی ترک برمی‌دارد. انگار که برای شکستن سرشته شده باشد.
[2] چه تفاوت می‌کند به چه بهانه؛ خلاصه آن‌گاه که شکست یعنی وقتِ «دگربودی» فرا رسیده. قلب به آن سبب که می‌تواند ما را از آنچه هستیم به چیز دیگری بدل کند، اسمش شده است «قلب»! کار قلب منقلب‌کردن است. زیرورو کردن. شب‌وروز کردن. از آنچه هستیم به دیگر چیز بدل‌کردن.
[3] حتی اگر خودمان بنای از نو سرشتن خویشتن را داشته باشیم، باز هم کار از «قلب» آغاز می‌شود. نخستین تیشه را باید به سینه کوبید. راهی جز این نیست. تمایز راستین آدم‌ها نه در صورت است و نه در دست و نه در پا و نه در چشم و نه در گوش و زبان و جز آن. راه آدم‌ها از قلب جدا می‌شود؛ آن‌چنان که راه آدم‌ها از قلب یکی می‌شود.
[4] ما به عدد شکستن‌ها زاده می‌شویم!
[5] بپرسند چقدر عمر کرده‌ای، چه پاسخ خواهی داد؟ مثلاً بگوییم زمین فلان‌قدر به دور خود و فلان میزان به گِرد خورشید گردیده، خب! که چه؟ این‌ها که سنِ زمین است. تو چقدر عمر کرده‌ای؟ من چقدر عمر کرده‌ام؟ اینجاست که آدمی شبیه درخت می‌شود. مانند تنه‌ای ازنیم‌بریده که باید حلقه‌هایش را بشماریم تا بدانیم چند سال عمر کرده و هر خط گواهِ سالی است؛ آن‌گاه باید برای کشفِ سن آدم نیز شکستگی‌های قلبش را بشماریم.
[6] آدم‌ها به‌اندازه شکستن‌هایشان سن دارند. نه اینکه تصور کنید می‌خواهم قطعه‌ای شاعرانه برایتان بنویسم. نه! حکایتِ همان جوجه‌ای است که از موعد شکستن تخم، زاده می‌شود و انگار انسان در تخم هزارلایه‌ای نهاده شده که به عدد شکستن، رُستن دارد.
[7] اما آیا فقط به غم می‌شود شکست؟ به غم شکسته می‌شود اما نه‌فقط به غم. غایتِ هر حس می‌تواند شکاننده باشد. شکستن که ماتم نیست. گاه عشق می‌شکند؛ گاه ذوق می‌شکند، گاه ترس می‌شکند، گاه خشم می‌شکند، گاه اضطراب می‌شکند، گاه محبت می‌شکند. مگر نشده است که دلتان از ملاحت و مهربانی کسی فرو بریزد و قلعه‌ای سیاه و تنگ، ناگهان به دشتی وسیع و خرم بدل شود؟
[8] و گاهی هم به همّ می‌شکند! یعنی ما همتِ شکستن داریم. گاهی ما از خود به تنگ می‌آییم و نیاز داریم که عرصه گسترده‌تری را تجربه کنیم. اینجاست که شکستن انگار مترادف می‌شود با شکفتن! مانند آن میوه که ذوق درخت‌شدن دارد؛ پس می‌شکند تا هسته‌ای که در سینه پنهان کرده، فرصت شکوفایی پیدا کند.
[9] القصه انگار کار قلب شکستن است. یعنی شکستن، خصیصه قلبِ سالم و قلبِ سلیم است. آن قلب که نمی‌شکند سنگ است. مانند آن چشم که نمی‌بیند. مانند آن ریه که نمی‌دَمَد و مانند آن پا که نمی‌رَوَد. کار و بار دل شکستن دمادم است.

چهارشنبه – آخر مرداد سال سه