[1]

هنر در چشاندنِ لذتِ آگاهی است

[2]

شما وقتی متن فیلسوفان آلمانی نظیر هگل، فیشته و هایدگر را می‌خوانید؛ قبل از تجربه «لذت» بابتِ مواجهه با «فهم» و آگاهی؛ با «حسرتِ نفهمیدن» روبه‌رو می‌شوید. گرچه زبانِ عامیانه برای نیازهای روزمره ساخته شده و بهره‌بردن از آن برای تفکر، ناخواسته متن را ناآشنا و سخت می‌کند، اما این همۀ داستان نیست.

[3]

شوپنهاور معتقد است امثال هگل و فیشه، بی‌سوادی‌شان را پشت قلمبه‌گویی پنهان کرده‌اند. من در جایگاه چنین داوری‌ای نیستم اما لااقل می‌توانم بگویم هگل متفکر ناب و نویسنده‌ بدی است. این بزرگان، گرچه اندیشیدن را بلدند اما  از روان‌گویی اندیشه‌هایشان ناتوان‌اند. عجب اینجاست که این ناتوانی به‌مرور به «مزیت» بدل شده آن‌چنان‌که حتی مترجم‌ها تصور کرده‌اند اگر پیچیده ترجمه کنند؛ هگلی‌تر، هایدگری‌تر و در یک جمله متبحرترند.

[4]

اما سنتِ دیگری از بیان اندیشه را می‌توان نزد متفکران فرانسوی دید. متفکر فرانسوی ننگ ندارد از نوشتن داستان و نمایشنامه. از ولتر تا سارتر و آلبر کمو و… ما شاهد اندیشمندانی هستیم که عرصه ارائه تفکر را نه متن‌های پیچیده، بلکه قصه و صحنه نمایش و جستار روزنامه و… می‌دانستند. آیا ممکن است این شیوه از بیان، دقتِ متنِ فلسفی را بکاهد؟ بله! حتماً همین‌طور است. میان ظرافت و دقتِ متن هایدگر و سارتر به‌اندازه نقاشی مینیاتور تا نقاشی دیواری فاصله است!

[5]

پس کدام شیوه را باید انتخاب کرد؟ متن دقیق اما سخت‌فهم یا متنِ نادقیق اما فراگیر؟ پاسخ این است که این دو جایگزین هم نیستند! ما به «هم‌گزینی» نیاز داریم؛ یعنی هم متون دقیق و متقن برای مخاطبان خاص و هم بیان متفکرانه اما روان برای مصاحبت با جامعه. در این شیوه اندیشمندان فرانسوی، الگوی مناسبی هستند و ایرانِ ما به این سبک نیازمند است. اما این ادعا به چه استدلالی استوار است؟ بر این مقدمه که می‌پندارم زبانِ پارسی، برای تفکر پرورش نیافته است. ما برای تغزل و شاعرانگی، انبوهی از کنایه و استعاره و ذوق و تشبیه را تجربه‌کرده‌ایم. برای موسیقیِ کلام، چه بسا کمتر زبانی به اندازه پارسی مجال یافته که کلمات را به خدمت وزن و عروض و قافیه و آهنگ درآورد. اما آیا در تفکر هم این زبان چنین قدمت و سابقه‌ای دارد؟ چند متن متفکرانه و فلسفی به زبان پارسی سراغ دارید که واژگان را آنچنان که ضرورتِ متن فلسفی است صیقل داده باشد؟

[6]

سالیان بلندی است که متفکران ایران زمین به زبان عربی نوشته‌اند. در چرا و چطوری ماجرا ورود نمی‌کنم؛ چراکه نه در این یادداشت ضرورت دارد و نه من داعیه تبحیر در تاریخ دارم. حتی آنچه به زبان فارسی نوشته شده نیز به دشواری می‌تواند متن فلسفی قلمداد شود. متن‌هایی هم که به پارسی در دسترس است (مانند آنچه سهروردی قلمی کرده) چنان آمیخته با زبانِ اسطوره است که بیشتر به شعر منثور نزدیک است تا متن فلسفی و البته منکر اهمیت و جایگاه آن نمی‌توان بود.

 [7]

در سال‌های اخیر جور این فقر زبانی را، برخی از مترجمین بر دوش کشیده‌اند. جالب آنکه آن دو عزیز که من در این حیطه از تبحرشان بهره بردم هردو از تبار دانشگاهیان فلسفه نیستند. نخست، عالی‌جناب میرشمس‌الدین ادیب سلطانی که حاصل زحمتشان را نمی‌توان «ترجمه» نامید و به واقع ایشان «سنجش خرد ناب»ِ کانت را به زبان پارسی، از نو «تالیف» کرده‌اند و انبوه واژگانی که از ادبیات کهنِ این سرزمین به خدمت گرفته‌اند برای بیان اندیشه، شگفت‌انگیز است و پس از ایشان زحمت جناب سیاوش جمادی در ترجمه هستی و زمان نیز مزین به واژه‌آفرینی‌های پارسی است. اما این دو متن نیز در همان معضل «فلسفه آلمانی» – یعنی ناهموار گویی – گرفتارند.

[8]

القصه اینکه من باور دارم باید دو اتفاق هم‌سو و هم‌راستا محقق شود. نخست متفکرینی که «پارسی» اندیشه کنند؛ نه اینکه تفکر را به پارسی ترجمه کنند! و در گام دوم، اندیشه را به زبانِ مردم در دسترس همگان قرار دهند. مردمان روزگار ما بیش از هر چیز نیاز به شنیدن از تفکر دارند. و تفکر فرق دارد با شاعرانگی و فرق دارد با خطابه و وعظ؛ که در این دو با کاستی روبرو نیستیم.

پنج شنبه – نیمه شهریور سال سه

حسام ایپکچی