490
[0] می‌شود در همین ابتدای کلام توافق کنیم که من کلمه سکنا را ننویسم «سکنی» و از یاء برای پایه الف‌مقصوره استفاده نکنم؟ بدون قصد ورود در این مناقشه که کدام نحوه از نوشتن صحیح‌ یا صحیح‌تر است، دوست می‌دارم که آنچه در قالب حروف و کاراکترها بر روی صفحه می‌نشیند، نزدیک‌ترین شکل به بیانم باشد و برای همین می‌نویسم: سکنا
[1] هایدگر می‌گوید «انسان مدرن روی زمین سکنا ندارد» و این را در نقد مدرنیته و تکنولوژی به قلم آورده. می‌دانیم که او سکنایافتن بر روی زمین را نزدیک به معنای «درجهان‌بودن» استفاده می‌کند و نقدش، بر تلقی زمین به‌عنوان یک ابژه و بیگانگی انسان از مهدِ خود است. اما من می‌خواهم با رویکرد دیگری سؤال بپرسم که مگر انسان قرار است کجا سکنا داشته باشد؟
[2] کلمه سکنا و سکون و سکینه و بقیه هم‌خانواده‌هایشان از سه حرف سین و کاف و نون، اشاره دارد به «آرام»گرفتن. «قرار»یافتن. آن‌طور که ما وقتی چیزی از تب‌وتاب می‌ایستد و بی‌حرکت است می‌گوییم «ساکن» یا وقتی درد را می‌خواهیم علاج کنیم، در پِی مُسَکِّن می‌گردیم.
[3] آیا مسکنِ انسان زمین است؟ اگر زمین را به‌منزله طبیعت بدانیم که آدمی در گهواره آن آدمی‌بودن را تجربه کرده می‌توان، آن را «بَسْتَر» دانست. اما انسان در بسترِ خویش محو می‌شود و آرام نمی‌گیرد؛ آن‌طور که «ستردن» به همین معناست. ما ستردن را در مرگ تجربه می‌کنیم؛ آن‌گاه که زمین ما را در دهان خود هضم می‌کند و این دور است از معنای سکناگرفتن.
[4] اگر انسان در زمین آرام نمی‌گیرد پس کجا باید آرام بجوید؟ بگوییم مسکنِ انسان در ناسوت نیست و باید ملکوت را نشانه گرفت؟ ما هیچ گزارشی بیرون از «شهود» و «کشف» در مورد ملکوت نداریم. پس این عرصه مجالی برای فلسفیدن نیست؛ اما اگر به آن گزارش‌های رسیده اکتفا کنیم، چگونه است که در آخرین حد از قاب قوسین، خبر از سخن‌گفتن با رسول با صدای انسان است تا آرام بگیرد؟ چرا باید در آن نقطه نیز ناآرام بود؟
[5] سخن کوتاه کنم. تنها انسان می‌تواند مَسْکنِ انسان باشد. انسان را انسان آرام می‌کند. خانۀ آدمیزاد در و دیوار و سقف و چارچوب نیست. خانۀ انسان، هم‌خانه‌ای هم‌سِرشت خود اوست. پس نه هر انسان، آرامِ انسانِ دیگر می‌تواند باشد و نه جز انسان، کسی آرامِ انسان می‌تواند باشد.
[6] آیا قرار است تراژدی کهنِ افلاطونی را تکرار کنم؟ انسانی به دنبال نیمه گم‌شده خود؟ اگر جناب افلاطون فرض داشته باشد که انسان، گوهری ثابت است که می‌تواند از ازل الی‌الابد یک «نیمه گم‌شده» داشته باشد؛ آن‌گاه پرسش این است که آیا چنین انسانی «بی‌قرار» است؟ آن‌که در ثبوت محض نشسته و هیچ دگرگونی و تغییری ندارد، منجمد است و چه نیاز دارد به مَسْکن و مُسَکّن؟ لااقل آن انسانی که من می‌شناسم، جریان دارد.
[7] خوب است که در پایان نظری هم داشته باشیم بر این جمله که «انسان مدنی بالطبع» شناخته می‌شود. آیا اینکه انسان برای سکناگزیدن به انسانِ دیگر وابسته است را نمی‌شود تعمیم داد؟ یعنی بگوییم غرض از «انسانِ دیگر» نه «شخص» بلکه «نوع» است. پس انسان به طیفی از سکنا نیازمند است و انحصار سکنا به یک شخص، غفلت از بسطِ نیازهای آدمی است. آن‌چنان‌که شهر از داروساز تا نجار و از مرد جنگی تا مرد معلم و از زن نبرد تا زن خانه، به انبوهی از انسان‌ها نیاز دارد و حاصل اجتماع این «تفرقه»ها می‌شود «مدن» یا شهر که سکناگاه انسان است.
غروب جمعه – نهم شهریور سال سه
#حسام_ایپکچی